ماه تمام عشق و خرام
هفته به هفته با چشام
کرم روشن خط خطِ من
غزل خمار آخ از این زن
وای از این زن
اون فرش موجی یا ساعتِ هندی
یا دو کتابخونه دراور و پشتی
همه کرم همه کرم
حتی سررسید حتی عشق و دید
یا رنگِ پاهام کاور حرفام
همه کرم همه کرم
رنگ ملافه ریخت و قیافه
پن کِکِ روشن بغض تو و من
همه کرم همه کرم
حرفای بلند رنگِ سر صب
نور چراغا حافظ هر چی خب
همه کرم همه کرم
عروسک خرسی ترانه الکی
توی اسید ترس و امید
همه کرم همه کرم
ماه تمام عشق و خرام
هفته به هفته با چشام
کرم روشن خط خطِ من
غزل خمار آخ از این زن
وای از این زن .
بی خود تر از فریاد
در شهر هر جائی
کابوس یک بوسه
در بغض فردائی
فردای دور از عشق
همترس رسوائی
گشتن به دور خویش
با اشک غمزائی
با یک تن زخمی
بی من تر از امید
آری سکوتی تلخ
انجام من می دید
امروز می بخشم
فردا نبخشایند
دل بر سکون خویش
روحی که فرسایند
ویرانتر از امید
در آرزوی خویش
گمگشته در باران
در جستجوی هیچ
ساری تر از سایه
در شهر بی روزن
رسواتر از فریاد
در آبی بی من
من یک سبوی تلخ
جامت تهی دار و
از من ننوش این وزن
هر گل گهی خار و
افسوس می بافم
باران به دیگر سوست
تشنم خدای من
این وحشت از هر سوست
منت پذیر خلق
هر لحظه می بازم
عشق و غروری سرد
تا ننگ می تازم
یخ شد نگاه من
داغم ز تهمت ها
داد از حسادت ها
در قرن وحشت زا
یک عمر می لولم
پشتم خمید از ننگ
عشقم تو با بوسه
بشکن غم این سنگ ۲
بی مرز بی کینه
زیبا خدای من
یک صورتم بخشی
دور از هوای من ؟؟؟
ا . راغب
به ظهر ۱۸ تیر
توی یه شهر پر از سنگ
پنجره ها هاج و واجند
شیشه ها بغضی ندارند
تا شکستن بی قرارند
تو همون شهر ترانه
که سکوتش رنگ برفه
باد و کولاکی ندیده
هر چی عشقه توی حرفه
من اسیر شهر سنگی
توئی دلبسته ی بارون
من تو فکر شیشه آهن
توئی همبسته ی ناودون
تو دلت پاکی و پاکی
که میسازه این ترانه
تو دل من زهر تلخی
که چزونده این شبانه
ساعت برزخی امشب
رنگ دیوار و سکونه
آبی ترانه ی تو
زندگی بخش خزونه
گرد و خاکه تن شیشه
همه بارون رو خبر کن
بیاره شوق حضور و
خستگی رو بی اثر کن
وقت آشتی کردن سنگ
با تن بلور بخته
وقت پیدائی بوسه ست
گرچه گاهی خیلی سخته
شهر سنگی شهر عشقه
اگه گاهی دل بلرزه
شهر ما شهر ترانه ست
به جون خودت می ارزه
گرچه شهر دل کوچیکه
پر شوقه شوق پرواز
سفید و صورتی آبی
به همون سبزی این راز . . .
ا. راغب
شامگاه ۱۱ تیر
همیشه خشم آئینه ست به بانگِ ترس و هوشیاری
همیشه ساقه ی گندم درو شد وقت بیداری
همیشه کوته از باران به جز گِل مشربی نایافت
همیشه محمل تردید ز آتش پرده ها می بافت
همیشه دشت بی سایه گذرگاهی هراسان بود
همیشه پای کَه دیوار به خفتن مرگ هر آن بود
همیشه کودک تشویش شتابان و سخنور بود
همیشه مرد آهنگین ز تکفیری مکدر بود
همیشه مشق آن باید همیشه عشق این شاید
همیشه نشتری سوزان جنون همرهی زاید
همیشه اشک با غم نیست اگر سبزی اگر باران
زبان در کام می چرخد بسوز این غم بسوز این جان
همیشه راغبی تازه نگارد حکم سرداران
به دشخواری و جانبازی به روز حادثه یاران
همیشه خشم آئینه ست به بانگِ ترس و هوشیاری
همیشه ساقه ی گندم درو شد وقت بیداری
ا . راغــب
ظهر دوشنبه ۴ تیر