حیف که دلم یخ زده اینجا
کو بچه ها محله ی ما
بلواری بود تو دره شهری
کوهها سپید روزای رنگی
ستاره های بی کس
زُل زده تهِ کوچه
سو نداره چشاشون
اَه این غروب چه پوچه
یه بچه تو سیاهی
اول خط فسونه
کی گفته تو کتابا
هر شب عروس کِشونه ؟
خون توی خونه خونه
شمع دلا کدومه ؟
سروای کوچه مردند
خاکه و باد و بومه .
تو کوچه ی پیاده ها
یه خونه بود سر گذر
بچگی ما رو می دید
توی سه راهی خطر
گل کوچیک و
قایم باشک
هفت سنگِ ما
الک دولک
دعواهای راست و دروغ
کارت بازی و
شاهِ کلک
سفید میگه سیاهی پر
کُرکُریهای خسته در
دوچرخه بازی های ما
به جون تو یه پارچه شر .
اقاقی آتیش می گیره
با دست برق آسمون
کوچه رو روشن می کنه
تن اقاقیِ خزون
شب که تنش
سنگین و سرد
پا رو تنِ زغالِ درد
روشنی می میره دیگه
تو کوچه تنها بوی مرد
خونه که سرد و ساکته
می بینه بی دم زدنی
مثل مسافرا رفتند
بچه های شهر شنی
چه خنده ها و گریه ها
بچه ها کردند تو خونه
خونه که مونده بی خونه
بی کسی اینجا مهمونه
درختِ سیبِ خونه
یه پیچ تاک رو شونه
یخ زده با زمستون
خاطره روح کُشونه
تو کوچه نیست صدای
بازی کودکانه
بودن و موندن ما
آخر این ترانه . ۲
سردم و خاموش پیرم و پر از نشاط گمشده تنهایم و پر از غصه های تمام شده
کافرم و پر از انکار
ذهن درگیر در امواج باد و طوفان کلمات برای جاری شدن به یکدیگر فرصت نمی دهند
و جای یکدیگر را اشغال می کنند و دنیای حروف را به هم می کشند .
آخر به کدامین تمنای دل باید مرد . آیا تو خود می دانی چه می کنی با این پیر چروکیده ؟
آخر به کدامین چراغ روشن قلبت باید رقصید . آیا تو خود می دانی چه می کنی با این
پیر چروکیده ؟ ای پیر به کدامین خرابه روانه ای ؟ به آنجا که صدا نباشد . به مرگ به بیابان
به دشت مگر ای پیر جائی هست که صدائی نباشد ؟ آری ٬ به ناکجاآباد می روم به آنجا که
صدا ٬ صدا نیست و فقط همه می شنوند . آری می شنوند از کلام ناگفته ها از صداهائی که
آزاد نمی شنوند . از اشکهائی که جاری نمی شنوند . از پاهائی که راه رفتن را فراموش کرده اند
از دستهائی که نوازش کردن نخ نخ موهای سرد را از یاد برده اند . از لبهائی که لبخند را بر پشت
مرواریدهای سفید غارشان جانهاده اند . از قلبهائی که تیره و تار شده اند و میلهای آهنی آن را
حتی نمی توان با اشکها خم نمود . آخر ای پیر از صدای بی صدائی و از اشکهای مخفی
و پاهای ناتوان و دستهائی که نوازش کردن را فراموش کرده اند و از لبهائی که دیگر قشنگی
لبخند را ندارند و از قلبهائی که زندانی اند چه می خواهی ؟
می شنوم ٬ صدای قشنگی که مرا به سمت خود می کشاند و در خود محو می کند و مرا
در امواج خود به این سو و آن سو پرتاب می کند .
من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که می سازم بدآهنگ است
بیا ره توشه برداریم , قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است ؟
می گوید ؛ هر چه که می گویی تحت تاثیر تبلیغاتی است که دولت سایه به راه انداخته و حقیقت ندارد
می گویم , کدام سایه را می گویی ؟ من آن چه را که می بینم می گویم . آن چه که چون آفتاب عیان است .
می گوید ؛ محافظه کاری را فراموش نکن و تحت تاثیر تبلیغات قرار نگیر.
می گویم , پس آن چه که می بینم چه ؟ آیا تو می گویی که نسبت به آن بی تفاوت باشم ؟ پس حقیقت چه ؟ اصلا این ها به کنار , حداقل می توانم بگویم که پس مصلحت چه ؟ پس ایران من چه ؟
گفتم به تنگ آمده ام از کارهایشان , کاش می توانستم اندکی به خوبی هایشان امید داشته باشم ....
امروز می خواهم از کسی بگویم که اکنون , متاسفانه و با بی مسئولیتی و یا عجولانه و بی تدبیری عده ای و یا تصمیم به هر دلیل قابل توجیه و محترم و یا غیرقابل توجیه و غیر محترم عده ای دیگر و ... رئیس جمهور ایران است !
هر چند نظر انسان ها و انتخابشان برایم محترم است , اما دیگر تحمل این همه تناقض در حرف و عمل که به شدت بوی ریا می دهد را ندارم .
می گوید ؛ سیاست است و دروغ و این دو همزاد همدیگرند !
می گویم , تا حدود زیادی قبول , اما نه این گونه !
می گوید ؛ بی تجربه ای و این حرفهایت که بوی احساس می دهد از بی تجربگی توست .
می گویم , وقتی من که تنها یک تعقیب کننده ی ساده ی دنیای سیاست هستم و به قولی بی تجربه , می توانم با مدرک و استناد به اتفاقاتی که افتاده , نه اینکه خیالات و تصورات من باشد , این همه انتقاد به او بکنم و شما هیچ جواب قانع کننده ای , غیر از فرافکنی های معمول , برای آن نداشته باشید پس وای به حال روزی که یک باتجربه در سیاست بخواهد با تکیه بر صداقت و نه ملاحظاتی که بر حسب بالا رفتن تجربه نصیبش شده ! بگوید از آن چه که در این کشور در حال اتفاق افتادن است !
چیزی نمی گوید ... شاید هم نمی خواهد بگوید , نمی دانم
اما من وقتی که با صاحب بزرگترین کتابفروشی شهرمان صحبت می کنم و او به شدت از فضای خفقانی که در این یک ساله بر نشر کتاب سایه افکنده می نالد , وقتی که بسته شدن روزنامه ها را به بهانه های واهی می بینم , وقتی که صحبت های وزیر ارشاد را در مورد هنر محبوب و به شدت تاثیرگزار سینما می شنوم و وقتی که وصعیت اینترنت را می بینم وقتی که عوام ترین طرفداران او نیز از تصمیمات غیر منطقی اش که بر کارهای روزانه اشان تاثیر منفی گذاشته می نالند و ... و وقتی ایران عزیز را در این وضعیت بغرنج می بینم,
و آن وقت ادعاها یش را هم میشنوم ... نمی توانم نگویم !
پس می گویم ؛
آقای رئیس جمهور احمدی نژاد از این همه دروغ شرم کنید ! باور کنید دیگر حتی دستم به طنز نوشتن هم نمی رود ...
وقت انتخابات که بود تمام آرزویم این بود که هرکسی انتخاب شود غیر از این آقا ! چون شرایطی که الان واقعیت پیدا کرده در آن زمان برایم کابوس بود , اما چه سود که تنها آرزویم این بود ...
هنوز دوسال نشده که رئیس جمهور است اما به اندازه ی ربع قرن توانسته ملت و حتی جایگاه ریاست جمهوری این ملت را تحقیر کند (قصد دفاع از ملتی که از ترس مرگ مرده اند ! را ندارم )
آقای رئیس جمهور احمدی نژاد !
شما که خوب بلدید حرف بزنید و به این و آن بنویسید و نصیحتشان کنید و در ذهن خود جهان را از پلیدی پاک کنید !
شما که همه ی این ها را بلدید بیایید کمی با هم حرف بزنیم !
سخن آن قدر زیاد است که نمی دانم از کدامشان شروع کنم و یا کدام ها را بگویم و کدام ها را نگویم !
آقای احمدی نژاد یادتان هست ؟ روزهای انتخابات بود و شما از مافیای نفتی صحبت می کردید ... می دانم که دیگر الان از این کلمه استفاده نمی شود اما شما حتما یادتان هست , می دانم !
چه شد آن مافیایی که می گفتید ؟ کجاست پس ؟ آن مردم مستضعفی که در روز انتخابات به شما رای دادند در دلشان به شما امید داشتند که این کار را کردند !
کاری به این ندارم که مافیای نفتی وجود دارد یا نه اما اکنون مردم خوش خیالی که گمان می کردند پول نفت بر سفره های بی پیرایه اشان خواهد آمد تنها و تنها طعم تلخ گرانی ای را تجربه می کنند که به یقین بیشتر از آن که میراث دولت های گذشته باشد میراث دولت شماست .
صندوق ذخیره ی ارزی زمان خاتمی که حال تقریبا خالی شده است ! این را می گوید ! من نمی گویم
چه جوابی دارید آقای رئیس جمهور ! آیا به من حق می دهید که جز عوام فریبی , آن هم به شکلی بسیار زشت , فکر دیگری در ذهنم خطور نکند ؟
وقتی که اسامی مفسدان اقتصادی در جیب مبارکتان آن قدر ماند که حال دیگر کسی از آن سراغی هم نمی گیرد لابد انتظار دارید که مردم باز هم به حرف هایتان اعتماد داشته باشند , می دانم که فراموشکار نیستید ... می دانم که آن چیزهایی را که می گویم به یاد دارید , هر چند بخواهید انکارشان کنید و یا اینکه باز هم تکرارشان کنید و بگویید هنوز در جیبتان است !
نمی خواهم تکرار مکررات کنم , نمی خواهم از روزی بگویم که " کریستین امانپور" به خود اجازه داد که با رئیس جمهور ایران آن گونه گستاخانه صحبت کند (همان خبرنگار سی ان ان را می گویم که سابقه ی مصاحبه ی , البته محترمانه , با هاشمی و خاتمی را هم در پرونده ی خود دارد) همان روز که شما نفهمیدید و یا نخواستید که بفمید که ایران دارد تحقیر می شود و نه شخص شما ! همان روز که نمی دانستیم از کدامتان شکایت کنیم ! از شما به خاطر حرف هایتان که بی تدبیری در آن موج می زد و یا از آن خبرنگار !
نمی خواهم از روزی بگویم که خبرنگار شبکه ی سی بی اس آمریکا شما را به معنای واقعی کلمه شست و چکاند و به بدترین شکل ممکن تحقیر شدید ,
افسوس که این جایگاه رئیس جمهوری ایران بود که تحقیر می شد !
با این همه سابقه به ما حق بدهید که وقتی نامه هایتان به بوش و مرکل و این اواخر به پاپ بندیکت شانزدهم را خواندیم , بخندیم و چه تلخ خنده ای بود آن زمان که بوش و مرکل در مقام پاسخ تنها تحقیرتان کردند .
هر چند این تحقیر کردن ها به آن ها بزرگی نمی دهد اما باور کنید که شما تنها و تنها یک موجود حقیر و تنها شده اید !
تنها در جهان و حتی در ایران !
(توضیح اینکه گاهی انسان ها تنها می شوند به خاطر پافشاری بر حقیقت , هم چون ابوذر غفاری که به فرموده ی پیامبر که روزی به او گقته بود که تنها زندگی می کنی , تنها می میری و تنها برانگیخته می شوی ... و همین گونه هم شد ... )
اما لازم به گفتن نیست که تنهایی شما از بی تدبیری شماست که در میان نخبگان هیچ جایگاهی ندارید ...
و از از عوام فریبی شماست , که حتی دیگر در میان مردمان عادی که به شعارهای پوپولیستی شما دل خوش کرده بودند نیز جایگاهی ندارید !
آری وقتی که دوستانی که به هر دلیل به شما رای دادند حال به شما خودشیفته و خودخواه می گویند و روزنامه های محافظه کار نیز بعد از این همه بی تدبیری که از جانب شما در پرونده ی هسته ای دیدند با لحنی بی سابقه به شما می گویند که حرف نزنید !
وقتی آن قدر غیرمنصفانه به هاشمی و خاتمی تاخته اید و تهمت زده اید و به وسیله ی آنان فرافکنی کرده اید ! که حال هاشمی آشکارا بگوید که با موذی گری هایتان برخورد خواهد کرد و خاتمی و حتی موسوی که در این سال ها به سکوت مطلق عادت کرده بود علیه شما به حق موضع گیری کنند ...
بله آقای احمدی نژاد هم تنها شده اید و هم ایران را تنها و منزوی کرده اید !
با این همه چاره ای ندارید جز آن که به سفر بروید ... یا سفر استانی که عده ای مردم ساده دل برایتان سوت و کف بزنند و به آن دل خوش کنید و یا به دیدار هوگو چاوز (دوست سابق صدام) مورالس (قاچاقچی مواد مخدر) و اورتگا (رئیس جمهور کشور بسیار کوچک نیکاراگوئه) بروید و به دوستی نصفه نیمه با آن ها دل خوش باشید !( تا از این طرف هم کاندولیزا رایس با خیال راحت حمایت عرب های پول پرست را جلب کند )
همان طور که روزی به دوستی با هند و روسیه و چین دلخوش بودید !
و یا اینکه از خزانه ی کشوری که هزار و یک مشکل اقتصادی دارد , دویست و پنجاه میلیون دلار را به حساب حماس و اسماعیل هنیه ای بریزید که برای اعدام صدام , قاتل قریب به یک میلیون ایرانی , سیاه پوش شد !
بله شما با این همه بی تدبیری که به تنها شدن و منزوی شدن ایران انجامید متهم ردیف اولید در قطعنامه ای که در شورای امنیت سازمان ملل علیه ایران به تصویب رسید
هر چند اگر شما بگویید که این قطعنامه کاغذپاره ی بی ارزشی بیش نیست !
نه آقای رئیس جمهور این حرف ها چیزی از اهمیت آن کم نمی کند که اگر چنین بود در همان روز از جانب حکومت به تمامی رسانه ها ابلاغ نمی شد که به جای واژه ی قطعنامه ی تحریم از از قطعنامه ی ضد ایرانی سازمان ملل استفاده کنند !
بله , اگر آن قطعنامه کاغذپاره بود که تا حال باید همکاری با آژانس را قطع می کردیم و از ان پی تی هم خارج می شدیم !
انگار نه انگار که ما اسرائیل را به خاطر نادیده گرفتن قطعنامه های شورای امنیت شماتت می کنیم (و به حق هم این کار را انجام می دهیم) حال چگونه انتظار دارید که دنیا ما را به خاطر شما و تفکراتتان و یا شاید سخنان بی تفکرتان , شماتت نکند
آقای احمدی نژاد !
خاتمی و حتی هاشمی روسای جمهور ِ قابل نقدی بودند اما با این کارهای شما دوران حاتمی برایمان رویا شده و تدبیر هاشمی برایمان آرزو !
می بینید آقای رئیس جمهور چه کرده اید ؟ آنهایی را که به خاطر محو کردنشان ! به صحنه آمده بود تبدیل به اسطوره کردیدشان !
باور کنید اگر خطر بیگانه هایی که به لطف شما به ما خطرشان هر روز برای ایران روز افزون می شود , نبود به جبران تمام بدی هایی که در حق ایران کردید , حتی شما را شایسته ی حرف زدن هم نمی دانستم ! و بسیار بیشتر و به شکلی بدتر از شما انتقاد می کردم !
باور کنید بسیاری از مواقع اگر در برابر گاف هایی که می دهید سکوت می کنم به همان دلیل است , به همان دلیل دشمن مشترک که متاسفانه شما با کارهایتان هر روز بیشتر به میلشان رفتار می کنید. و بهانه به دستشان می دهید برای جنگیدن !
نادر ابراهیمی چه زیبا گفت , ما برای آن که ایران خانه ی خوبان شود رنج دوران برده ایم ... تمام آن رنج ها را تلف نکنید , ایران میدان جنگ نیست , آقای احمدی نژاد رئیس جمهور جنگ !
می بینید آقای رئیس جمهور ؟! حتی من که تنها و تنها یک تعقیب کننده ی ساده ی مسائل سیاسی هستم بیشتر از شما مراقب حرف هایم و تاثیر اندک آنها هستم و سنجیده تر و مدبرانه تر از شمایی عمل می کنم !! که هر سخنتان به عنوان رئیس جمهور ایران بزرگ در کل دنیا بازتا ب دارد.
لطفا کمی خجالت بکشید آقای احمدی نژاد !!
پاراگراف آخرم را که می خواند می گوید ؛ وقتی که هر کسی به خود اجازه دهد که در مسائل کلان مملکتی و حکومتی اظهار نظر کند همین می شود دیگر !
می گویم , پس بقیه ی حرفهایم چه ؟
دیگر چیزی نمی گویم و ... او هم چیزی نمی گوید و یا ...
دلم گرفته تنها می توانم با امید هم نوا گردم که کاش آدمی می توانست وطنش را با خودش ببرد هر کجا که خواست ... که من اینجا بس دلم تنگ است ...
من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که می سازم بدآهنگ است
بیا ره توشه برداریم , قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است ؟
گویی من هم باید از این جا بروم !
کجا ؟ هر جا که پیش آید
به آن جایی که می گویند روزی دختری بوده است
که مرگش نیز – نه چون مرگ من و تو –
مرگ سرخ دیگری بوده است !
م.امید
یکشنبه , 24 دی 1385 و به امید روزهایی بهتر ! برای ایران عزیز دعا کنید
می نویسم دل مهتابو بگو
که واسه سیاه بازی هه دیر شده
نه که حکم آخرِ جاده رسید
صبح رسید شکهای مرده پیر شده
تا که فردا از سرم رها کنم
این همه دل دلِ بی هوائی رو
تو سرم یه لقمه نون فدا کنم
محض تو گرمای بی خدائی رو
می نویسم دلِ مهتابو بگو
که دیگه از غم و گریه سیر شدم
اشک سرد آخرین گلایه رو
خاک کردم تو شب و اسیر شدم
نه که از خیال تو گیر نبودم
یکه تاز شب تنهائیم شدم
دیگه نه حال و هوام تازه میشه
آره جون تحفه ی سرراهیم شدم
حالا یا جای منه یا جای تو
این دل کهنه ببوی سادگی
حالا حرفای نگفته ی یه عمر
تو گلوم تا نرسیده کهنگی ۲
بازم از صبح شروع شد
شب و حرف و لودگی
این روزا تازه میشه به حکم شب
همه حرفای گلِ پژمردگی ۲
موجی از خواهش و نفرت
تو گلومه تو گلومه
که بپرسم مگه مردی
مگه تاریکی تمومه
نه نگاتو می شناسم
نه یه دلتنگ بهارم
یه عقب مونده توی شوق
لحظه ها رو می شمارم
اونکه با قلب پر مهر
یه سبد ترانه داره
دل همبازی ما رو
تا ته دنیا می یاره
این ته دنیاست که افسوس
شرم و هذیون تو گلوشه
که می میره بغض بارون
وقتی عشقو می فروشه
اون منم خسته ی خسته
دل به ناصوابی بسته
اون منم که تو گلومه
درد حرفای نشسته
دل تو تنگه برامون
برا جفت گیسوهامون
برا آواز دوباره
دل من آروم نداره
دل من آروم نداره
شک نکن من خود خشمم
که پوشوندم دل سردو
دل از غصه خرابو
دل گرم این عذابو .
از تو باز باید خوند
ای تو تکرار هوس
ای تو تنپوشه ی ظلم
بی صدا و بی جرس
بی صدا باید مرد
بی صدا باید کشت
من هزار بار مردم
بی صدا باید گفت
هنو صد ساله هوام
گرم تکرار تنه
گرم تنپوشه ظلم
گرم اصرار غمه
می دونی باز ناخوشم
ناخوش این بازیا
مرد ایمان و هراس
مرد عصیان مرد یاس
کاش خشمی می بود
خشمی از کوه بلند
تا مرا ذبح کند
یا تو را ای خرسند
ای سراسر اذکار
ذکری از مردن بگو
لعن کن نام مرا
خواهش و رفتن بگو
من که از حسرت پرم
حسرت پرواز یا
حسرت گلو دری
شرم و نفرین می خری ؟
ذبح شد جان عطش
من دلم می گندد
او یکی شیطان است
بر تنم می خندد
باز باید خوابید
دیگر از چشمی ندید
تازه تازه خورشید
می فروشد امید (۲)
ا . راغب ده و ربع چهارمین روز زمستون ۸۵
شک ندارم فرشته ای
روح بزرگِ آبرو
صداقتِ خیالی و
شهامت یه آرزو
شک ندارم که موندنی
صاحب اصل و خوندنی
ضیافت منو برس
ای خوب من ستودنی
نگاه نور به روح من
تو هستِ هست سرور من
منو ببخش معجزه کن
ای ناجی و غرور من
من من میشم تو با منی
نه گم میشم فرو میشم
اگه بری سرِ سوزنی .
قربون خند و گریه هات
فدای تو از سر تا پات
این قلب پُر ز عشق تو
همبند سرنوشت تو
نذار که من فرو برم
تو این بدی از رو برم
نذار یه شب خیال بشم
آرزوی محال بشم . ۲
به خدا باهات میام
نگو که طاقت نداری
منو ببر هر جا میری
تو اون دنیا یا نه پیری . ( ۲ )
ا. راغب
این شعر رو هدیه می کنم به همه ی عاشقان ایران
Naughty Child Roguish
Sanctimonious of Rubbish
Screw You Shit Hellish
حرفای داغمو ببین
به این ترانه شک بکن
تب زده ی خیالتم
فکرای ضدِ تک بکن
نه یه صدای آشنا
نه اون دلای بی گناه
سکوتِ ممتد و یه شک
سقف شبم چه بی پناه
یه اعتراض منزجر
یه همفرازِ منتظر
به باور اون خرقه پوش
اونکه نیومد بی روتوش
دستای داغمو بگیر
این نیمه جونُ بسوزون
بالا آوردم تو رو باز
خطّای برزخُ بخون 2
عُق بزن این تنهائی رو
نفس بکش که گندابه
دور و برِ شلوغیا
شروع صد تا مردابه
عذابه این جون کندنت
از تو به شب نمی رسم
از تو به تاریکی محض
از تو به تب نمی رسم
لعنت به اون خدائی که
به این سگهای گشنه
پاپتی های تشنه
نفرین کرد و مشکوکه
جون تو کوکِ کوکه
لعنت به تو کثافت
به زشتیت کردم عادت
لجن پوشِ قشنگم
حماقتی حماقت .
خفه شو گوش کن چی میگم
سگ توله ی زیادیا
کرمای مغزتو بریز
توی گلوی شادیا
توی نگاه اون خدا
که زُل زده به باقیا
تُف کن به روش
فضله ی موش
فکر کن و داد بزن تو روش
ای تو خدای کاغذی
خدای خشمِ خرقه پوش
دیگه من عابر نمیشم
تو کوچه های بی سروش
تو محضر خدائیم
که مهربونه میگذره
از کرده ام ناکرده ام
که برده ای نابنده ام
ای تو به شرک خود فنا
خود را خدا خوانده به جاه
شیطانِ بی دستار و عهد
کینت به دل بوده است و جهل
نفرت نگات شک تو چشات
دروغه از سر تا به پات
شرمنده باش تا به ممات
جهنم و آتیش فدات .
ای تو خدای مهربون
ای تکچراغ شبمون
بصیرتی تو کن عطا
به این سیاه و بی پناه
سر تا به پا غرق گناه
عطرت حیاتِ هر پگاه
آغاز مهر نور سپهر
کن یک نگاهم یک نگاه 2
به مانند افسانه ای آیندگان بر خواهند خواند قصه ی ناخوانده ی ما را .
به پاس عشق و آئینه
فقط یک بوسه با من باش
فقط یک دم
فقط این کم
من بی قصه را دریاب
به دنیای سکوت من
فقط تکرار بی فرجام
فقط سودای بی انجام
فقط شرجی ترین رویا ۲
به نام کمترین فریاد
به نام همسرای درد
به یاد هر چه بیهوده است
صدا بوده است نفس بوده است .
اگر کهبار هر مرگم
اگر سرشار هر سایه
منم آن فرصت دیدن
در این رهوار بی مایه
اگر شکم ترا عصیان
اگر هستم چه درد آسان
مرا دریاب به نام تو
من بی قصه را دریاب .
به پاس عشق و آئینه
در این محشر تو ای نایاب
به کام رای بی جایم
در این فرصت مرا برتاب . . .
تیر ۸۳
فقط جای یه ترانه ی عجیب الخلقه خالیه
فقط صدای فریادی که هجاها رو می کشه ٬
فقط صدای روح کُشون من .
من آزادم
ولی محصور غمها
من آزادم ولی
یکه و تنها
من آزادم
میون قلعه های دیو ر ویا
من آزادم
میون پرسه های مرگ فردا
من و شب گریه و
عطر تن تو
من و دریای غمها
ساحل تو
مرا با خود ببر تا بی فراسو
مرا از خود مران ای سوز جادو
من آزادم
تو را ای بی هیاهو
به استغنای شبهایم گمارم .
من آزادم
به پاس خنده و درد
سرایم را به شبگیران سپارم .
من آزادم
که دیری کیش باشم
به هر جا سرکشم یار خویش باشم
نوای دیگران ساز خویش باشم
من آزادم
که دهشت را پذیرم
به رویت جام سرمستی بگیرم
به پای همدلان باری بمیرم .
به یاد آنچه زین نو آفریدی
محبت را تو زیبا چون ندیدی ؟
یادش به خیر پائیز و زمستون ۸۲ این اولین ترانه ی من در اهوازه به مهرماه اون سال
چقدر این ترانه ها رو با فریاد خوندم تو اون سکوت و تنهائی بی وحشت و بکر دیگه
اون روزا برگشتنی نیست . لحظه ها رو جاودانه کنیم با یه ترانه یک نوشته ی
از سر دل دل دل . ا . راغب هماره شاد و سرفراز
تنگ میشه و سنگ میشه
و جون می گیره
خون می گیره
جنگ میشه و لنگ میشه
می ریزه تو چشم سیاش یه آتیشی
کور میشه و شور میشه و رنگ میشه
زنگ میشه و گنگ میشه و بنگ میشه
شک نکن به بودنت
شک نکن به موندنت
ای دل بیمار
تار غمُ بشکون
حنجره ی شکُ بدر
پنجره ی امیدُ باز کن
یه جور دیگه نیگا کن
ببین داری پیر میشی سیر میشی
اسیر میشی خمیر تو این چرخ با حساب
کتابِ گیر میشی دیر میشی آخ دیر میشی .
هنو نیومده باس بری
فکر نکن دیر نمیشه دوست داشتن
یا تموم نمیشه خواستن
همیشه باختن و باختن بابا نه یه یادگاری نه صبر و قراری
همیشه رفتن و رفتن باز بگو فراریم فراری