سردم و خاموش پیرم و پر از نشاط گمشده تنهایم و پر از غصه های تمام شده
کافرم و پر از انکار
ذهن درگیر در امواج باد و طوفان کلمات برای جاری شدن به یکدیگر فرصت نمی دهند
و جای یکدیگر را اشغال می کنند و دنیای حروف را به هم می کشند .
آخر به کدامین تمنای دل باید مرد . آیا تو خود می دانی چه می کنی با این پیر چروکیده ؟
آخر به کدامین چراغ روشن قلبت باید رقصید . آیا تو خود می دانی چه می کنی با این
پیر چروکیده ؟ ای پیر به کدامین خرابه روانه ای ؟ به آنجا که صدا نباشد . به مرگ به بیابان
به دشت مگر ای پیر جائی هست که صدائی نباشد ؟ آری ٬ به ناکجاآباد می روم به آنجا که
صدا ٬ صدا نیست و فقط همه می شنوند . آری می شنوند از کلام ناگفته ها از صداهائی که
آزاد نمی شنوند . از اشکهائی که جاری نمی شنوند . از پاهائی که راه رفتن را فراموش کرده اند
از دستهائی که نوازش کردن نخ نخ موهای سرد را از یاد برده اند . از لبهائی که لبخند را بر پشت
مرواریدهای سفید غارشان جانهاده اند . از قلبهائی که تیره و تار شده اند و میلهای آهنی آن را
حتی نمی توان با اشکها خم نمود . آخر ای پیر از صدای بی صدائی و از اشکهای مخفی
و پاهای ناتوان و دستهائی که نوازش کردن را فراموش کرده اند و از لبهائی که دیگر قشنگی
لبخند را ندارند و از قلبهائی که زندانی اند چه می خواهی ؟
می شنوم ٬ صدای قشنگی که مرا به سمت خود می کشاند و در خود محو می کند و مرا
در امواج خود به این سو و آن سو پرتاب می کند .
خیلی جالب بود