تکیه بر آسمان کرده ای و هنوز
آستانِ شکفتنت خالی
این نشد بر غرور خود باشی
ناشکفته به اوج بدحالی
در حجابِ سخن هزار ناگفته
عقل درگیر و یکان زبان خفته
این منم به دِیر هر عملی
ساده بودن شُکوهِ آشفته
تا تو روزان سکوت بی پایان
بی سرانجام آرزو و پژمرده
تا تو این من سرودِ بی عملی است
ترس و یأس و غرورکِ مرده ٢
من شدم راز و رازی از هر جا
این شِمائی ز کوتِ بی خبری است
راحتم کن بگو که در فرجام
زین همه شِکوه ها به جا اثری است
لابُد از حال و قالِ ما پرسی
شرم آتش به جانم افکنده
تا تو بودی شکوهِ فریادم
یک خـدا بود و یک غبار یا بنده
من نشسته به کُنج عُزلتِ خویش
تو در آن سو غریو هر بادی
من تو را خوانم و چه را جویم
ای که بی من به سادگی شادی ٢
این هنر نیست بر فسونِ خود باشی
تا قیامت در این قفس جا شی
این همه کِردِ بد در آن آخِر
بر زمینت زند چه معنا شی
گاه و بی گاه روزه ای کمی طاعت
آنِ تو کم به وقتِ این ساعت
سالها در گذر خـدا شاید
تو به فکرت حکایتِ یاید
تکیه بر آسمان کرده ای و هنوز
رنج تو فزون بر این باشد
این نشد بر غرور خود باشی
بختِ مُرده چه سان نگین باشد
من که ماندم به فکر قامتِ دوست
این همه غم ز شوقِ رایتِ اوست
من که عهدم نبود جز تشویش
آبروئی نمانده دل بدبوست . . .